شهــــــــــــــــــــــــرفرنــــــــــــــــــــــگ مطالب گوناگون از همه چيز واز همه جا در شهر فرنگ...
| ||
|
زندگی هیچ نبود، و به آسانی یک گریه گذشت. کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت. تا که در رویاها همه دار و ندارش، قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش همه را بی منت، به عروسک بخشد غافل از آینده. *** زندگی فلسفه ای بیش نبود که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود و محبت، افسوس. من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم و تو آن عصیانگر، که نماد همه خوبان شده بود!! و سخن از غم یاران می گفت واپسین لحظه دیدار عجیب خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی و سخن از رفتن، سخن از بی مهری!! تو که خود می گفتی خسته از هرچه نصیحت شده ای. *** حیف از بازی ایام، دریغ از تکرار نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |