شهــــــــــــــــــــــــرفرنــــــــــــــــــــــگ مطالب گوناگون از همه چيز واز همه جا در شهر فرنگ...
| ||
|
بر بلندای تمامی تفکرات مثبتگرای خویش، محکم بایست و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن، هر آنچه که در خود میجویی را در گسترهی پرتلاطم دریا خواهی یافت. و آنگاه مشکلاتت را به دریا بسپار . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟”
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای!”
روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه میگویی!”
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده!”
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”
حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او مهم میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند.”
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش را برروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین امد وکلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
نکته : رقابت سکون ندارد
راستشو بگو !!!! دلت شماره چنده ؟ 2- یکی صددل ، به یه دل می بنده ... 6- یکی دل می بنده که بخنده ... در آغاز سال جدید, صفحه تازه ای از زندگیمون رقم می خوره. درست مثل اینکه یه دفتر سفید با سیصد و خورده ای صفحه به دستمون می دن تا هرچی می خوایم روش بنویسیم. پس اگر : قلبت شکسته دوست خوبم بهت تبریک می گم تو بزرگ شدی . راهی که خیلی ها تا 50 سالگی طی نکردن، تو همین الان بهش رسیدی. ازش استفاده کن. بزرگترین درس زندگی رو گرفتی اونو برای خودت نگهدار. بیکاری الان هزاران هزار فرصت پیش روته و می تونی انتخاب کنی که فردات رو چطور بسازی. فرصتی که خیلی ها آرزوشونه داشتن یا حداقل به عقب برمی گشتن تا مسیر زندگیشون رو تغییر بدن. همسرت مزخرفه وای خدای من! اصلا غر نزن. اگرچه بیشتر از همه خودت مقصر این اوضاعی اما این یه فرصته. خیلی از آدمای موفق جهان همسران مزخرفی داشتن که وقتی به پیروزی رسیدن یکی از دلایل موفقیتشون رو غر غرای همسرشون می دونن. باور نداری زندگی نامه ارسطو، مولانا، پروین اعتصامی و.... رو یه ورق بزن. تنهایی توی همه دنیا خیلی از آدم ها هستن که برای اینکه یک ساعت تنها و در آرامش باشن حاضرن خیلی هزینه کنن. به قول دکتر شریعتی "همیشه روح محتاج لحظه هایی است که در آن هیچ کس نباشد." بی پولی این بهترین فرصته که مزه شیرین پولدار شدن رو بچشی. تا عطشی نباشه سیراب شدن معنایی پیدا نمی کنه . یه ذره بیشتر فکر کن. تعطیلاتت بیخودی داشتی اگر عید بهت خوش نگذشته و روزای شادی رو پشت سر نگذاشتی بهت مژده میدم چندین روز پیش روته که می تونه بهترین روزای عمرت باشه. خوب آخه "بعد هر سختی آسانیست" دلت پر از خشم و حسرته عزیزم تبریک می گم این یعنی انرژی توی تو ذخیره شده که می تونی باهاش کوه ها رو جابجا کنی فقط باید از قدرت خشم استفاده کنی و به جای این که توی ذهنت برای خودت و دیگران دادگاه به پا کنی و مقصر رو شایسته تنبیه اعلام کنی این انرژی بی نهایت را صرف تغییر اوضاع کن. گذشته برنمی گرده اما فردا پیش روته مهربان. عزیزت از دستت رفته خسران و از دست دادن همیشه سخته اما خودت خوب می دونی که همه ما تنها میایم و تنها هم میریم. خدا رو شکر که این حقیقت تلخ رو وقتی فهمیدی که هنوز فرصت داری پس تا می شه برای فردات اندوخته جمع کن. تو الان موظفی به جای دو نفر شاد باشی ، لبخند بزنی و زندگی کنی. چهار فصل یه نشانه است برای همه ما برای اینکه بدونیم هیچ چیزی همیشگی نیست و خدا هر روز می تونه معجزه کنه شاید امروز روز تو باشه و شاید فردا... اینکه کسی تمام شب رو تا صبح گریه می کنه بعد یک دوش آب سرد می گیره که تو اولین روز کاریش چشماش ورم نداشته باشه و بعد صبح روز بعد برای تو از امید و آینده می گه یعنی اینکه معجزه همین جاست توی قلب ما. دستهات رو روی زانوهات بزن که خدا اندازه توان هر کدوم از ما بهمون سختی و مصیبت می ده. تو از پسش بر می یای زندگی رو سخت نگیرید... آرزو دارم سالی که پیش رو داری ، |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |